دیروز بعد از مدت ها در لاک خود فرو رفتن و فکر کردن، دل به تفریح و خوش گذرانی با دوستان زدم . برای اولین بار لباسهای رنگی پوشیدم و حتی میلی متری رنگ مشکی در لباسهایم پیدا نمی شد. می خندیدم و از زندگی حس خوبی داشتم.
احساس می کردم که امروز قرار است ببینمش !... سر تا پا چشم شده بود و فقط نگاهم می کرد . این اجتماعی بودن ها و شاد بودن هایم را که اصلا به روحیاتم نمی سازد....
تقریبا دو هفته ای می شد که ندیده بودمش و من هر روز فقط حدس می زدم که حالش خوب است ...
حال هر دو ی ما خراب است .
در نبود هم ...